کد مطلب:152133 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:249

جمع شدن حیوانات و عزاداری آنها در کنار کوه الوند
عالم جلیل و كامل نبیل، صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره آخوند زین العابدین سلماسی (اعلی الله مقامه) فرمود: چون از سفر زیارت حضرت امام رضا علیه السلام مراجعت كردیم؛ عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزدیكی همدان واقع شده است. پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود.

همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من به دامنه ی كوه نظر می كردم. ناگاه چشمم به چیز سفیدی افتاد، چون تأمل كردم پیرمرد محاسن سفیدی را دیدم كه عمامه ی كوچكی بر سر داشت و بر سكویی كه قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت، نشسته بود و بر دور آن سنگهای بزرگی چیده بود كه به جز سرش چیزی نمایان نبود.

پس نزدیك او رفتم وسلام كردم و مهربانی نمودم. با من انس گرفت و از جای خود فرود آمد و مرا خبر داد كه از گروه ضاله (صوفیه) نیست كه به جهت بیرون رفتن از عهده ی تكالیف، اسمهای مختلف بر خود گذاشته اند و با قیافه های عجیب بیرون


می آیند! بلكه برای او اهل و اولاد بوده است و پس از اصلاح امور ایشان، برای فراغت در عبادت، از آنها عزلت اختیار كرده است. و در نزد او رساله های علمیه از علمای آن عصر بود و می گفت هیجده سال است كه در آنجا ساكن شده است.

او می گفت: اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و اندی گذشت؛ شبی مشغول نماز مغرب بودم، ناگاه صدای ولوله ی عظیمی آمد و آوازهای غریبی شنیدم! پس ترسیدم و نماز را كوتاه كردم و در این دشت نگاه كردم. دیدم بیابان از حیوانات پر شده است و همه ی آنها رو به من می آیند! اضطراب و خوفم زیاد شد و از آن اجتماع حیوانات تعجب كردم. و چون دیدم در میان ایشان حیوانات مختلفه و متضاده چون شیر و آهو و گاو كوهی و پلنگ و گرگ با هم مختلط هستند و با صداهای عجیبی صیحه می زنند! سپس در این محل دور من جمع شدند و سرهای خود را به سوی من بلند كرده و فریاد می زدند!

با خود گفتم: دور هم جمع شدن این وحوش و درندگانی كه با هم دشمن هستند. برای دریدن من نیست. زیرا اگر برای دریدن من بود، باید همدیگر را می دریدند. پس این اجتماع برای امر بزرگی می باشد! باید یك حادثه ی عجیبی در دنیا رخ داده باشد.

وقتی خوب فكر كردم، فهمیدم امشب شب عاشورای حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام می باشد و این فریادها و سر و صداها و فغان و اجتماع و نوحه گری و گریه و ناله برای مصیبت حضرت سیداالشهداء علیه السلام است. وقتی مطمئن شدم، عمامه را از سر برداشتم و با دست بر سر خود زدم و خود را از این مكان انداختم و می گفتم: «حسین، حسین، شهید كربلا حسین» و امثال این كلمات را می گفتم. پس حیوانات در میان خود جایی برایم خالی كردند و دورم حلقه زدند. بعضی از حیوانات سر به زمین می زدند و بعضی خود را در خاك می انداختند و همین طور تا طلوع فجر عزاداری


می كردیم!

سپس آنها كه وحشی تر از همه بودند، رفتند و به همین ترتیب یك یك حیوانات رفتند و متفرق شدند. از آن سال تا به حال كه مدت هیجده سال است، این عادت آنها است و هر وقت كه من محرم را فراموش می كنم و یا بر من مشتبه می شود، آنها با جمع شدنشان به من توجه می دهند [1] .


[1] داستانهاي شگفت ص 285 - كرامات الحسنيه ج 2، ص 127 - ترجمه ي دارالسلام نوري ج 4، ص 360 - دار السلام مرحوم عراقي ص 500 - منتهي الامال ج 1، ص 840، راحة الروح ص 95.